
بی قرارم! بگو چه باید کرد؟
چشم هایم ، زبان نمی فهمند!
قصه ام، شروع یک فصل و
شعرهایم، زبان نمی فهمند
دردهای استخوان سوزم
حرف های تند و بیمارم
بغض های در گلو مانده
همه از اعتماد بی جایم
پای ماندن اسیر بدقولی
روز رفتن هوای بدحالی
وعده های یواشکی ساکت
کوچه اما از انتظار خالی
عشق دست محبتش کوتاه
عقل تنها و خسته از هر آه
توی تاریکی دل و دنیا
هوسی تازه می رسد از راه
خنده ات کار دستم داد
تو شدی جن و من بسم الله
یک خیال توهمی بودی
سرد و مملو از هر چه گناه
زیر طوفان اخم های تو
ساحلی بی دفاع و تنهایم
قایقم شکسته از پهلو
ماهی بی پناه غم هایم
تو همان راز مگوی منی
عاشقی که دوستش دارم
پشت خواب ها و رویاهام
حسرتی که لازمش دارم
🌈((نفس موسوی))🌈
برچسب ها: نفس موسوي , اشعار نفس موسوي , شاعرانه نفس موسوي , شعر عشق
.: Weblog Themes By Pichak :.
























