
حسودم،
به انگشتهایت
وقتی موهایت را مرتب میکنند
حسودم،
به چشمهایت
وقتی تورا در آینه میبینند
و حسودم،
به زنیکه ردشدن از لنزهای رنگیاش
رنگ پیراهنت را عوض میکند
چهکار کنم؟
من زن روشنفکری نیستم
انسانی غارنشینم که قلبم هنوز در سرم میتپد؛
ـ که بادیکه پنجرههای خانهام را بههم میکوبد،
روزی اگر موهای دیگری را پریشان کردهباشد، چه؟
و بارانیکه باریده و نباریده تورا یادم میآورد،
روزی اگر دیگری را یادت بیاورد، چه؟ ـ
حسودم
و هی میترسم از تو، از خودم، از او
میترسم و هی شمارهات را میگیرم
و صدای زنی ناشناس
که شاید عطر تو از گلهای پیراهنش میچکد
که شاید بوی تو از انگشتانش میچکد
که شاید حروف نام تو از لبانش میچکد
هر لحظه از دسترسم دورترت میکند
تو دور میشوی
من فرو میروم در غار تنهاییام
کنار وهم خفاشیکه اینروزها
دنیایم را وارونه کرده است.
((لیلا کردبچه))
برچسب ها: لیلا کردبچه , اشعار لیلا کردبچه , شعر کوتاه , شعر ناب
.: Weblog Themes By Pichak :.

























