
نمی توانم گفت،
با تو این راز نمی توانم گفت
در کجای دشت، نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
آرام، آرام
از کوه اگر می گویی آرام تر بگوی!
بار گریهای بر شانه دارم
برکهای که شب از آن آغاز میشود
ماهی اندوهگین میگردد
و رشد شبانهی علف
پوزهی اسب را مرتعش میکند
آرام، آرام از دشت اگر میگویی.
گیاهی که در برابر چشم من قد میکشد
در کدامین ذهن است
به جز گوسفندی که
اینک پیشاپیش گله میآید.
آه می دانم !
اندوه خویشتن را من صیقل ندادهام!
بتاب ؛ رویای من !
به گیاه و بر سنگ ،
که اینک؛ معراج تو را آراستهام من.
گرگی که تا سپیده دمان
بر آستانهی ده میماند
بوی فراوانی در مشام دارد
صبحی اگر هست،
بگذار با حضور آخرین ستاره در تلاوتی دیگر گونه آغاز شود .
ستاره ها از حلقوم خروس تاراج میشود
تا من از تو بپرسم
اکنون، ای سرگردان !
در کدام ساعت از شبیم؟
انبوهی جنگل است که پلک مرا
بر یال اسب میخواباند
و ستارهای غیبت میکند
تا سپیدهدمان را به من باز نماید.
میراث گریه ،
آه در قوم من
سینه به سینه بود....
((هوشنگ چالنگی))
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: هوشنگ چالنگی , اشعار هوشنگ چالنگی , شعر سپید , شعر آه

بنگر
از این دریچه ای که شبان را می آورد
گنجشک های ماده و نر را
که 《 عصر 》 را دوباره بیاوردند
آرنج خویش را
بر جامه دان کهنه ی من بگذار
و از دریچه ای که شبان را می آورد
باغ بزرگ خانه ی ما را بین
به صحنه ای که پیش ِ نگاه توست
به عشق بازی کبوتر همسایه
با 《 چاهی 》 غریب
اینک نگاه کن
و فکر کن
به قلب های خالی وحشتناک !
((هوشنگ چالنگی))
https://t.me/mohammadshirinzadeh
برچسب ها: هوشنگ چالنگی , اشعار هوشنگ چالنگی , شعر سپید , شعر کوتاه

بر صبحِ تو نفس بیاویزم
به تیغههای روز
و حزن مغروق در گونههای لاغرت
به گواه دستی که از ناف تو
زخم میبُرید
به صبحِ تو بخوانم
که تصویر فاصله بود
و تنها به اجابت صدات لب میگشود
به زعفرانی ساییده در گلو
به نان گرمی که تنات بود
و آن شیرهی چسبنده در صمغ انگشتهات
صبح ولعِ چشیدن داشت
به زجری تازه
که از فقدان تو میگفت
به تبلور گریخته در گریهها
به تاریکیِام
که از محاق تو بود
تو که روشنایی داشتی در فقراتات
و من را به وعدههای گرسنگی
در صبحگاه تنات میخواندی
درخت به درخت آشیانه بودی تو
پنهان در منی در مهی غلیظ
که دریچههات را در پیراهنم میتکاندم
زخمات را به منقار بگیرم
بمیرم به اضطراب ریشهات
مرگ رویای خوابیست که در غیاب تو
بر من بیدار میشود
ای بیگدار حادث
که از چهار سوی اندوه
چنگ بر عزیمت گوشت میآوردی
مگر نمیدانستی از احتمال ایستادن
تا ناگهان قلب
چند رگ فاصله بود؟
چند لخته در تصادم پستان و
ارتفاع این دو سایه تکان میخورد؟
چند پرنده از خاموشی شاخهات میپرید؟
نمیدانستی مگر
آسمان در حلقهی چشمات به گودی مینشست؟
بگو لبت چند خواهش ؟
از آن همه دیوار
چند پرواز ؟
که پریده باشمت از ماه!
چند آسمان؟
خالی بمانم از حرف
که ندانستهام کجا رفتهای به زبان؟
پیچیده باشم در حالتات
چنان عطر پراکندهای در بستر مرگ
از پوست، دریده باشمت
به سینهی پرندهای که مردناش از سطرها
بیرون زده است
نمیدانستی عجز من فراتر از حدود تو بود
نمیدانستی که تنم
اندوه صامتی داشت
و در قفای تو آرام میتپید
((صوفیا آهنکوب))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: صوفیا آهنکوب , اشعار صوفیا آهنکوب , شاعرانه صوفیا آهنکوب , شعر ناب

سلام به آن حروف مشتعل
به همان مرگ حتمی که بر بیداریت چنگ میکشید
و میخواند
از کوتاهترین شاخهات به ناگهانٍ شکستن
که دهان تو پیش از آنکه آشیانه باشد،
پرنده بود
((صوفیا آهنکوب))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: صوفیا آهنکوب , اشعار صوفیا آهنکوب , شاعرانه صوفیا آهنکوب , شعر ناب

در خويش ميسازم تو را،
در خويش ويران ميكنم
مى ترسم از حرفى كه بايد گفت
و پنهان ميكنم
((عبدالجبار كاكايى))
گروه شعر های باران خورده در تلگرام👇
برچسب ها: عبدالجبار كاكايى , اشعار عبدالجبار كاكايى , شعر کوتاه , شعر سپید

این استخوان نمیسوزد
میشکافد بند بند انگشتهام را
و رگ اینگونه میتپد
لحظهیی به خون
دمی به شک
((پرویز اسلامپور))
برچسب ها: پرویز اسلامپور , اشعار پرویز اسلامپور , شعر خون , شعر سپید

ای اسب
دلشوره میبری در رگ تاخت
بر این ستاره دشت
که اقبال سوار ندارد
و پیر میشود در یاد
که پای جهان در رکاب مرگ
مهتابیست
و از گدار عشق که میگذرد
خاک مویه میکند به دلتنگی
((فیروزه میزانی))
برچسب ها: فیروزه میزانی , اشعار فیروزه میزانی , شعر حجم , شعر دیگر

ابریشم اتفاق
بافته با گذشت ِ باد ها .
بر می خیزد پروانه ی پشیمان
بی آن که بنوشمش .
پس کجای آتش را می گیری
ای زبان ِ گام زدن ها .
تو چون منی
نشسته گریان
وقتی که به هم می خورند
غلامان ِ یخبسته ی آسمان .
((هوشنگ چالنگی))
برچسب ها: هوشنگ چالنگی , اشعار هوشنگ چالنگی , شعر سپید , شعر کوتاه

اکنون زمان آن است
که آپارتمان کوچک خود را
با تخت خواب نرم و راحت
و کل اسباب و اثاثیه ام
به انضمام آزادی، آن حجم متواری،
به حصار کهنه ای
در دور افتاده ترین زندان شهر بدهم!
اکنون زمان زیستن در چهارچوب افکار
و زخم های خورنده ی خودم رسیده است...
((صوفیا آهنکوب))
برچسب ها: صوفیا آهنکوب , اشعار صوفیا آهنکوب , شاعرانه صوفیا آهنکوب , شعر ناب

ای شکوه ِ مصمم باران
در روشنایِ مفتوح صبح،
ای شاهراهِ وصال
بر تنهایی حزین درخت!
از کرامت دستهای استخوانی ات
در معبر پوسیده ام
شاخه های بی شماری
جریان گرفت ...
((صوفیا آهنکوب))
برچسب ها: صوفیا آهنکوب , اشعار صوفیا آهنکوب , شاعرانه صوفیا آهنکوب , شعر ناب

سایه هامان به زمین پاشیده بود
و نعش شب
روی جدول های خون آلود خیابان
جان می سپرد
باتون های آونگ
از کمرگاه جلادان،
عقوبت تلخِ فریادی بود
که با دشنام و عذاب
به جانِ مستأصلمان می آویخت
و واژگون
بر حناقِ حنجره ها میشد
تن هامان به زمین می افتاد،
در کسالت دردی مستمر و جاودانه...
((صوفیا آهنکوب))
برچسب ها: صوفیا آهنکوب , اشعار صوفیا آهنکوب , شاعرانه صوفیا آهنکوب , شعر ناب

هولِ ساعات مختصر
با اضطراب،
از شادمانی کوچکی
که همیشه در دلش می زیست،
کم می کرد!
هولِ فراموشی،،
سپیده دمی را
که از تلألوی پر شکوهش
آشیانه ی هزار پرنده می شد
بر شاخسار درخت،
مجال پرواز را
از حافظه ی
بی حواسش می ربود
تکرار می شد
در هوایِ کوتاهِ نفس
با جریان مُصرِ رگهاش
تا تنش را
به روشنیِ آفتابِ صبح
به اهتزاز در آورد
((صوفیا آهنکوب))
برچسب ها: صوفیا آهنکوب , اشعار صوفیا آهنکوب , شاعرانه صوفیا آهنکوب , شعر ناب

عشق
عاشقِ آشفتگیست
دوست دارد
خرابی به بار آورده،
بر خرابهها برقصد...
((پاول راسِل))
برچسب ها: پاول راسِل , اشعار شاعران خارجی , شعر ترجمه , شعر جهان
.: Weblog Themes By Pichak :.


























