
به زخم می آمیخت،
این بوسه ی بی دهان،
از بی معناییِ برهنه ی تَنَم...
که سرم به مرگ های بسیار خورده بود پیش از او...
و بامدادی که زاده شدم از سفیدیِ کاغذ،
تنگ ایستاده بر طعمِ عَدَم،
طرحِ بهشتی دیگر می چکاندم،
بر ورطه ی متروکِ عمری تباه...
و واژه ها دوباره بر دستش،
در حسرتی دردناک،
به خوابِ هم می آمدند، سرگشته...
چه مهم است مارها در چشمم بخزند،
و با عمرِ من،
اندوهِ تاریخ را رمز گشایی کنند...
چهارده سالگیم تبخیر می شود،
هجده سالگیم عاصی،
بیست و پنج سالگیم مجنون،
و شصت سالگیم،
با دهان خود،
با دهان دیگران،
هنوز چشم هاش را می خواند،
به نشانه های بی قرار...
((احیا کوشکی))
👇👇👇
برچسب ها: احیا کوشکی , اشعار احیا کوشکی , شاعرانه احیا کوشکی , شعرکده
.: Weblog Themes By Pichak :.

























